۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

واقعیات حکومت ایران (به طنز)


سردار احمدی مقدّم در سکانسی واقعی‌ از فیلم قلاده‌های طلا


فاطی کماندو‌های بسیجی‌ در مبارزه با فرهنگ منحط غرب

سردار فیروز آبادی: این تازه اخوی بود اگه خودم انتحاری بزنم چی‌ میگید

موشک صاعقه ۶۰۰۰ با قابلیت انهدام کامل اهداف خودی



حکمت الله قربانی در مرحله دوم مسابقات تفاوت فرهنگ‌ها در برزیل


سردار رادان در حین عملیات پلیسی‌


طرز تهیه یک عدد بسیجی‌ بی‌ ریشه، پرریش

پادگان آموزشی‌ فوق سری گردان نبی اکرم، جهت آموزش سرباز‌های جهانی‌ در حد ون دام




۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

تصویر برگزیده خبرگزاری فالش

در حکومتی که در حال تزریق مذهب به تمام شئونات زندگی‌ مردم هست باید انتظار این را داشت که فردوسی‌ هم حتی اگر تنها مجسمه‌ای از آن باقی‌ مانده باشد بشود پرچم دار و مبلغ دین حکومتی آن و فریاد یا ابوالفضل سر دهد.

الان ساعت دزد نیست

شما هم آن برنامه تلویزیونی را دیده بودید؟ همان که مجری اش در اتاقی نیمه تاریک با دیوارهای ارغوانی، چند حادثه را برای مخاطبان با زبان تصویر، شرح می داد و بعد رو به دوربین، چشم ها را براق می کرد و با صدایی مرموز می پرسید «به نظر شما این داستان حقیقت دارد؟».
برنامه که به انتها می رسید، مجری می آمد و می گفت «درست حدس زده اید، این داستان زاییده تخیل نویسنده برنامه ما بود» یا می خندید که «اشتباه کردید، این داستان حقیقت داشت.»
حالا ما هم مثل مجری آن برنامه می خواهیم برای شما یک داستان تعریف کنیم و شما در انتها حدس بزنید که آیا ماجرا حقیقت دارد یا نه.
داستان از حوالی ساعت ۱۰ و ۴۰ دقیقه یک شب سرد زمستانی آغاز می شود. مادری همراه دو دخترش که یکی دانشگاهی است و آن دیگری سه بهار بیشتر از عمرش نمی گذرد در طبقه دوم آپارتمانی قدیمی، دور هم نشسته اند و تلویزیون تماشا می کنند.
سختی زندگی پدر خانواده را ناچار کرده است حتی جمعه ها نیز تا دیر وقت کار کند، اما امشب با شب های دیگر فرق دارد؛ مادر و دختر بزرگ تر می دانند که همسایه طبقه پایینی خانه نیست و محله هم بشدت سوت و کور شده و همین سکوت و تاریکی، دل نگرانشان کرده است.
ناگهان مادر و دختر بزرگ تر همزمان متوجه شکستن چیزی در حیاط می شوند. ضربان قلب هر دو تند می شود و ترس برشان می دارد که مبادا دزد باشد و چند ثانیه بعد که هیچ کدام جرات نمی کنند به حیاط بروند، از سر ناچاری، سعی می کنند خوش بین باشند و به خودشان بقبولانند که شکستن شیشه کار گربه بوده است، اما آن سایه سیاه که پشت شیشه های مشجر در اتاقشان می بینند و دستگیره را تکان می دهد و دو سه بار با مشت به در می کوبد مسلما گربه نیست.
زن ها جیغ می کشند، لرز می گیرند، کمک می خواهند و در این شرایط مادر خانواده ناگهان یاد پلیس ۱۱۰ می افتد،غریبه پشت در، این طرف و آن طرف می رود و بعد سایه اش گم می شود، اما سه عضو خانواده می دانند که او از خانه بیرون نرفته است چون صدای پایش در راه پله شنیده می شود.
مادر خانواده پشت گوشی فریاد می زند و از پلیس کمک می خواهد، او شنیده که متوسط زمان عملیات پلیس ۱۱۰، کمتر از هفت دقیقه است و بنابراین حساب و کتاب می کند که تا هفت دقیقه دیگر چراغ های گردان و سرخ پلیس کوچه شان را روشن می کند، هفت دقیقه اما می شود ۲۵ دقیقه و در طول این مدت مادر و دختر، پنج بار با پلیس تماس می گیرند.
مادر با گریه کمک می خواهد و پاسخ پلیس به او این است که نباید در گفت وگو با پلیس رفتارهای نادرست داشته باشد، نباید فریاد بزند، باید آرامش خود را حفظ کند و مادر می پرسد که آیا پلیس باید تا وقتی که غریبه پشت در، وارد خانه شود و سه جسد روی دست ماموران باقی بگذارد، تعلل کند؟
آنها حتی با بستگان شان هم تماس می گیرند و از آنها می خواهند که به پلیس زنگ بزنند و آنها دو بار در این مدت با پلیس ۱۱۰ گفت وگو می کنند.
بار اول مامور پلیس پاسخ می دهد «لطفا بعدا زنگ بزنید! خط مان اشغال است.» و بار دوم با بی میلی از آنها نشانی می خواهد و چند بار تکرار می کند که «بین این دو تا خیابان که گفتید یک خیابان دیگر هم باید باشد، آن را بگویید!»
این در حالی است که پلیس باید نقشه شهر را داشته باشد تا اگر فردی در شرایط بحرانی حتی نام کوچه ای را در منطقه ای گفت بلافاصله آن را پیدا کند.
سرانجام پس از حدود نیم ساعت ماموران می آیند و پرسش شگفت انگیزشان از مادر خانواده این است «خب! به نظر شما چه کسی پشت در بوده است؟» و مادر و دختر گریان با تعجب می گویند «دزد! دزد بوده و سعی می کرده به زور داخل خانه شود.» 

آن وقت مامور پلیس با خونسردی می گوید «اما الان ساعت دزد نیست. دزد این ساعت نمی آید.»
آن وقت در حیاط قدم می زند و در دستشویی ـ که در حیاط است ـ را باز و بسته می کند و می گوید «کسی اینجا نیست. ما گشت می فرستیم.»
پلیس ظاهرا فراموش می کند که به انبار و پشت بام و حتی واحدی که دزد پشت درش بوده است سر بزند و می رود. مادر و دخترها به اتاق می روند و باز در را قفل می کنند، اما از گشت پلیس خبری نیست.
آنها مجددا صدای پای غریبه را در راه پله می شنوند که ظاهرا در انبار یا پشت بام منتظر بوده است تا پلیس ها بروند و حالا باز مشغول گشت و گذار در آپارتمان خالی شده است.
مادر و دختر بارها با پلیس ۱۱۰ تماس می گیرند و کمک می خواهند اما دیگر پلیس حاضر نیست بیاید و یکی از ماموران می گوید «با ۱۹۷ تماس بگیرید.» و مادر که نمی داند این خط مربوط به شکایت های مردمی از پلیس است، سه بار به این شماره زنگ می زند و روی پیغامگیر آن پیغام می گذارد که «شما را به خدا کمکمان کنید...»
این ماجرا تا زمانی طول می کشد که پدر به خانه می رسد و مادر و بچه ها را می بیند که در گوشه ای از اتاق پنهان شده اند و از وحشت می لرزند و ترس شدید ناشی از حادثه باعث شده دختر سه ساله شان، دیگر نتواند صحبت کند و فقط مثل بهت زده ها اطراف را نگاه می کند! داستان ما تمام شد.
حالا به نظرتان این داستان، واقعی است یا زاده تخیل ما؟ می گویید تخیلی است؟ نه! اشتباه می کنید.
این یک داستان کاملا واقعی است و در یکی از مناطق تهران رخ داده است و ما آدرس و شماره تلفن کسی را که به ۱۱۰ زنگ زده در تحریریه روزنامه داریم. حالا فکر کنید به این که آیا در این ماجرا پلیس به وظایفش عمل کرده است؟



منبع:  مریم یوشی زاده  روزنامه جام جم  www.jamejamonline.ir   

 پانویس:


قصد نویسنده از بیان این داستان واقعی‌ که به دلیل معمول بودن رفتار پلیس ایران به این شکل در برخورد با شکایت و درخواست‌های کمک مردم از این ارگان، که مسئولیت آن حفظ امنیت و آرامش جامعه هست، تنها بیان تلخی‌ از یکی‌ دیگر از واقعیت‌های ایران امروز ماست که به دلیل شایع بودن هیچگاه فرصت بیان آن به عنوان یک خبر در هیچ رسانه‌‌ای وجود ندارد و باید آنرا تنها بصورت یک داستان در یک ستون اجتماعی نگاشت.
این اتفاق و این سهل انگاری پلیس شاید اینبار حادثه‌ای دردناک را رقم نزده باشد، اما اطمینان باید داشت که این قصّه بارها و بارهای دیگر تکرار خواهد شد و به طور حتم قربانی‌های هم پیدا خواهد کرد.
منشأ این بی‌ تفاوتی‌ تنها سازمان کشور که مسول تامین امنیت شهروندان از کجاست؟و آیا تمام تقصیرها متوجه پلیس و مامورین آن هست؟
دلایل بسیار زیادی برای به وجود آمدن این گونه برخوردهای مامورین پلیس می‌توان بیان کرد که از آن‌جمله اند، سطح پایین سواد و دانش برخی‌ از مامورین، فساد مالی و اداری در طبقه حاکم و در نتیجه دلسرد شدن مامورین پلیس و شیوع شدید رشوه گیری در بین آنها، مشکلات حاد مالی در جامعه و مشغولیت ذهنی‌ مامورین پلیس، بی‌اعتمادی بین مردم و مامورین به دلیل استفاده حکومت از پلیس به منظور ابراز قدرت و و تثبیت حکومت خود، عدم نظارت بر عملکرد انجام مسئولیت‌های محول شده به مامورین به دلیل نبود سازمانهای نظارتی قوی و بازخواست نشدن آنها از سوی هیچ ارگان یا رسانه‌ مستقل ... .
این و دلایل بسیار دیگر باعث شده که نقش پلیس در ایران دارای تعریفی‌ بسیار متفاوت از آن چیزی که در دنیا مرسوم است شده، و شاهد چنین اتفاقاتی در کشور باشیم.
اما این نکته را نیز نباید از خاطر برد که در دستگاه پلیس ایران مامورین در حال خدمت و انجام وظیفه هستند که به خوبی‌ با وظایف خود آشنائی دارند، و همچنان باعث دلگرمی‌ مردم به این قشر از جامعه هستند،
به امید روزهای روشن برای تمامی‌ مردم ایران زمین


۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

Phenomenal Photos

70 Lightning Strikes in One Shot


Autumn in the Adirondacks

Best Sidecar Ever

Epic Aerial of Barcelona, Spain


European Beech Trees of Mariemont, Belgium

Festival of Lanterns in Chiang Mai, Thailand

Fields of Lavender in Provence, France

Instant  Acrophobia

Ladybug Lands with Style

Lightning Show at the Grand Canyon

Livin’ on the Edge

Meanwhile in Chicago

Rago National Park, Norway

Stargazing

Sunset on Mars

The Blue Lagoon, Ecuador

The Cloud Covered Island of Litla Dimun

The Craziest Illusion in Paris

The Edge of Earth – Bunda Cliffs of Australia

The Great Grey Owl

The Hamilton Pool Nature Preserve in Texas

The Inhabited Volcanic Island of Aogashima

The Miniature Northern Saw-whet Owl

The Runaway Tree

The Sky Walker

The Stunning Glass winged Butterfly

The U.S. – Mexico Border

Wheeeeee

Yarn Bombing in Germany

Awww Yeah Flowers

Busiest Train Ever

Crystal’ Ice Cave in Skaftafell, Iceland


۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

به قـــولِ ...

انتقاد هم مانند باران ، باید آنقدر نرم باشد، تا بدون خراب کردن ریشه های آن فرد موجب رشد او شود....


به قـــولِ لامارتین شاعر فرانسوی :
تو را دوست دارم بدون آنکه علتش را بدانم.محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا . . .


به قـــولِ مارتین لوتر کینگ :
گرفتن آزادی از مردمی که نمیخواهند برده بمانند,سخت است اما دادن آزادی به مردمی که میخواهند برده بمانند سخت تر است...!


به قـــولِ مایکل اسکوفیلد :
همیشه اون تغییری باش که میخوای توی دنیا ببینی.


به قـــولِ خسرو گلسرخی:
بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بیعرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده ایم...!


به قـــولِ زنده یادحسین پناهی  :

تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت
زوووووووو.....
تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود

 و

قطعا روزی صدایم را خواهی شنید... روزی که نه صدا اهمیت دارد نه روز..

و

این آینده ,کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم؟


به قـــولِ چارلی چاپلین :
آموخته‌ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید
پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می‌توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

و

شاید بتوانی کسی را که خواب است بیدار کنی اما کسی که خود را به خواب زده هرگز...!



به قـــول ارنستو چه گوارا :
دستم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند...
اما هیچ کس فکر نکرد که شاید
...
یک گل کاشته باشم ...!



به قـــولِ پروفسور حسابی:
 یکی از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .

پروفسور جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند


به قـــولِ والت ویتمن :
زندگی به من آموخت؛
بودن با كسانی كه دوستشان دارم، از همه چیز با ارزش تر است.


به قـــولِ ژان پل سارتر :
از همه اندوهگین تر شخصی است كه از همه بیشتر می خندد!



آنجا كه آزادي نيست،
اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد،
اجازه نمی دادند که رای بدهید!


به قـــولِ برتراند راسل :
مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند،
در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند !

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

از عشق آباد تا شیلی (و چرک نویسی پیش از آن)

صرف نظر از اینکه تا چه حدی پیدایش بهائیت رو در ایران تحت تاثیر نیروهای خارجی‌ بدونیم یا نوعی نگرش جدید به دین یا رنسانس جدیدی در ایران، و یا شاید دینی آسمانی. اما در هر حالتی که نگاه کنیم به بهائیت در ایران باید به یک نکته اساسی‌ اذعان داشت که، بهائیت به شکل بسیار محسوسی در مدرنیته کردن ایران نقش اساسی‌ ایفا کرده است.
در برهه‌ای که این دین نوظهور در جامعه شدیدا مذهبی‌ و خرافه زده ایران اعلام وجود می‌کنه بسیاری از تابوها شکسته می‌شه و اون جامعه شدیدا سنتی‌ ایران رو با حقایق دنیای جدید آشنا میکنه. البته باید بسیار ممنون افراد و جنبش‌های که به مقابله با این دین نو در کشور برخواستن هم بود که به مثابه یک سوپاپ از انحطاط جامعه جلوگیری کردن، چون تغییر یکباره در هر جامعه سنتی‌ همیشه اثری معکوس از خودش باقی‌ میگذاره.
برای دانستن علل و چرایی پیدایش و اثرات مثبت و منفی‌ که در جامعه ما دیانت بهائی گذاشته نیاز به اساتید و محققین است و به هیچ عنوان نه میشود در چند سطر یا چند کتاب آنهم با دانش و سواد کم من این مبحث را گشود و نه من به خود چنین اجازه‌ای را میدهم، اما به شخصه پیدایش بهائیت رو جزو نقاط بسیار روشن در تاریخ کشور خودم میدونم و اگر امروز میبینیم که مردم کشورمون به شکل کلی‌ قابلیت تحمل افراد با تفکرات گوناگون را دارند(لااقل در بحث دینی) بخشی از این را مدیون این دین هستیم.
 توصیه می‌کنم این ویدئو را همراه هم دیده، شاید بتونیم دانسته‌ای رو به دانسته هامون اضافه کنیم.
http://vimeo.com/27804251

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

مرورگرها و مردم





صادق هدایت و ما ایرانی ها


صادق هدایت در کتاب بوف کور خود می نویسد:

.. سی و هفت درد و عیب اساسی ما ایرانیان که هیچوقت درمان نشد..!

در زندگی درد هایی است که روح انسان را از درون مثل خوره می خورد

و می تراشد،این درد ها را نه می شود به کسی گفت و نه می توان جایی بیان کرد..!

به قسمتی از درد های اجتماعی ما ایرانیان توجه کنید:

۱-اکثر ما ایرانی ها تخیل را به تفکر ترجیح می دهیم.

۲-اکثر مردم ما در هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح می دهیم.


۳-با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم.

۴-به بدبینی بیش از خوش بینی تمایل داریم.

۵-بیشتر نواقص را می بینیم اما در رفع انها هیچ اقدامی نمی کنیم.

۶-در هر کاری اظهار فضل می کنیم ولی از گفتن نمی دانم شرم داریم.

۷-کلمه من را بیش از ما به کار می بریم.

۸-غالبا مهارت را به دانش ترجیح می دهیم.

۹-بیشتر در گذشته به سر می بریم تا جایی که اینده را فراموش می کنیم.

۱۰-از دوراندیشی و برنامه ریزی عاجزیم و غالبا دچار روزمرگی و حل بحران هستیم.

۱۱-عقب افتادگی مان را به گردن دیگران و توطئه انها می اندازیم،ولی برای جبران ان قدمی بر نمی داریم.

۱۲-دائما دیگران را نصیحت می کنیم،ولی خودمان هرگز به انها عمل نمی کنیم.

۱۳-همیشه اخرین تصمیم را در دقیقه
اخر
 می گیریم.

۱۴-غربی‌ها دانشمند و فیلسوف پرورش داده اند،ولی ما شاعر و فقیه!

۱۵-زمانی که ما مشغول کیمیا گری بودیم غربی‌ها علم شیمی را گسترش دادند.

۱۶-زمانی که ما با رمل و اسطرلاب مشغول کشف احوال کواکب بودیم غربی‌ها علم نجوم را بنانهادند.

۱۷-هنگامی که به هدف مان نمی رسیم،ان را به حساب سرنوشت و قسمت و بد بیاری می گذاریم،ولی هرگز به تجزیه تحلیل علل ان نمی پردازیم.

۱۸-غربی‌ها اطلاعات متعارف خود را در دسترس عموم قرار می دهند،ولی ما انها را برداشته و از همکارمان پنهان می کنیم.

۱۹-مرده‌هایمان را بیشتر از زنده‌هایمان احترام می گذاریم.

۲۰-غربی‌ها و بعضا دشمنان ما،ما را بهتر از خودمان می شناسند.

۲۱-در ایران کوزه گر از کوزه شکسته اب می خورد.

۲۲-فکر می کنیم با صدقه دادن خود را در مقابل اقدامات نابخردانه خود بیمه می کنیم.

۲۳-برای تصمیم گیری بعد از تمام بررسی‌های ممکن اخر کار استخاره می کنیم.

۲۴-همیشه برای ما مرغ همسایه غاز است.

۲۵-به هیچ وجه انتقاد پذیر نیستیم و فکر می کنیم که کسی که عیب ما را می گوید بدخواه ماست.

۲۶-چشم دیدن افراد برتر از خودمان را نداریم.

۲۷-به هنگام مدیریت در یک سازمان زور را به درایت ترجیح می دهیم.

۲۸-وقتی پای استدلالمان می لنگد با فریاد می خواهیم طرف مقابل را قانع کنیم.

۲۹-در غالب خانواده‌ها فرزندان باید از والدین حساب ببرند،به جای اینکه به انها احترام بگذارند.

۳۰-اعتقاد داریم که گربه را باید در حجله کشت.

۳۱-اکثرا رابطه را به ضابطه ترجیح می دهیم.

۳۲-تنبیه برایمان راحت تر از تشویق است.

۳۳-غالبا افراد چاپلوس بین ما ایرانیان موقعیت بهتری دارند.

۳۴-اول ساختمان را می سازیم بعد برای لوله کشی،کابل کشی و غیره صد‌ها جای ان را خراب می کنیم.

۳۵-وعده دادن و عمل نکردن به ان یک عادت عمومی برای همه ما شده است.

۳۶-قبل از قضاوت کردن نمی اندیشیم و بعد از ان حتی خود را سرزنش هم نمی کنیم.

۳۷ - شانس و سرنوشت را برتر از اراده و خواست خود می دانیم

 بنظر شما چقدر از این عیوب هنوز هم وجود دارد؟


۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

چند لحظه خنده

اعتراف میکنم چند سال عروسی یکی از فامیلا بود، ما طرف داماد بودیم، عروسی تو یه خونه بزرگ برگزار شده بود ، عصر بود من دستشویی شدید داشتم،یه دستشویی تو حیاط بود.
رفتم جلو دستشویی دیدم یکی داخله منتظر شدم تا بیاد بیرون، وقتی طرف اومد بیرون یه مرد تقریبا 150 کیلویی از خانواده عروس بود،خلاصه رفتم تو دستشویی گلاب به روتون چشمتون روز بد نبینه یه کاری کرده بود به قطر تقریباً 5 اینچ و طول حدوداً 25 الی 30سانتیمتر، طوری که از اون سوراخه پایین نمیرفت.... نزدیک بود حالم به هم بخوره ... از دستشویی کردن پشیمون شدم... اومدم بیرون دیدم 2تا دختر منتظر دستشویی هستند... تا من اومدم بیرون، یکیشون زودی رفت تو . منم زود دور شدم .... لامصبا تا آخر عروسی هرجا منو میدیدن با انگشت منو به همدیگه و دوستاشون نشون میدادن... خدا نصیبتون نکنه تهمت ناروا بد چیزیه !!!
********************
 

يه بار تو كلاس ما استاد يه مسئله داد گفت وقت ميدم حل كنيد
بعدش خودش شروع كرد به حل كردن .مسأله پارامتري بود يعني عدد نداشت
جوابشم طوري بود كه تو مخرج كسر مو (حرف يوناني) داشت
بعد يكي از دخترا گفت استاد مخرج ما مو نداره
يهو يكي از پسرا گفت عيب نداره بزرگ ميشي در مياره
يعني كلاس منفجر شد ......
********************
 

یک بنده خدایی تعریف می کرد که وقتی کوچیک بوده، یه روز:

از بابا پرسيدم بچه چه جوری مياد توی شکم مامانش ؟.

بابا کمی فکر کرد. بعد گفت بيا بريم توی حياط. به حياط رفتيم.
بابا يکی از بته های گل سرخ رو نشون داد و گفت
- اين بته اول يک تخم کوچيک بوده. بعد اين تخم رو تو زمين کاشتيم. بعد بهش آب داديم و بعد از مدتی بزرگ شد و حالا شده اين بته بزرگ که می بينی.
منم تخم تو رو توی شکم مامانت کاشتم و بعد تو آمدی

- با دست کاشتی يا با بيلچه ؟

بابا کمی رنگ به رنگ شد و گفت
- با يک جور بيلچه مخصوص

- پای من آب هم دادی ؟

-آره٬ آب هم دادم

- با آب پاش دادی يا با شلنگ ؟

بابا نگاه تندی به من کرد.
(چرا عصبانی شده بود !!!؟ ولي من بايد بدونم)
- با شلنگ پسرم

- بابا ٬ خودتون آب دادين يا مش رضا باغبون؟

بابا يک دفعه برگشت و يک چک زد تو گوشم و گفت
- برو گمشو پدر سوخته