۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

چند لحظه خنده

اعتراف میکنم چند سال عروسی یکی از فامیلا بود، ما طرف داماد بودیم، عروسی تو یه خونه بزرگ برگزار شده بود ، عصر بود من دستشویی شدید داشتم،یه دستشویی تو حیاط بود.
رفتم جلو دستشویی دیدم یکی داخله منتظر شدم تا بیاد بیرون، وقتی طرف اومد بیرون یه مرد تقریبا 150 کیلویی از خانواده عروس بود،خلاصه رفتم تو دستشویی گلاب به روتون چشمتون روز بد نبینه یه کاری کرده بود به قطر تقریباً 5 اینچ و طول حدوداً 25 الی 30سانتیمتر، طوری که از اون سوراخه پایین نمیرفت.... نزدیک بود حالم به هم بخوره ... از دستشویی کردن پشیمون شدم... اومدم بیرون دیدم 2تا دختر منتظر دستشویی هستند... تا من اومدم بیرون، یکیشون زودی رفت تو . منم زود دور شدم .... لامصبا تا آخر عروسی هرجا منو میدیدن با انگشت منو به همدیگه و دوستاشون نشون میدادن... خدا نصیبتون نکنه تهمت ناروا بد چیزیه !!!
********************
 

يه بار تو كلاس ما استاد يه مسئله داد گفت وقت ميدم حل كنيد
بعدش خودش شروع كرد به حل كردن .مسأله پارامتري بود يعني عدد نداشت
جوابشم طوري بود كه تو مخرج كسر مو (حرف يوناني) داشت
بعد يكي از دخترا گفت استاد مخرج ما مو نداره
يهو يكي از پسرا گفت عيب نداره بزرگ ميشي در مياره
يعني كلاس منفجر شد ......
********************
 

یک بنده خدایی تعریف می کرد که وقتی کوچیک بوده، یه روز:

از بابا پرسيدم بچه چه جوری مياد توی شکم مامانش ؟.

بابا کمی فکر کرد. بعد گفت بيا بريم توی حياط. به حياط رفتيم.
بابا يکی از بته های گل سرخ رو نشون داد و گفت
- اين بته اول يک تخم کوچيک بوده. بعد اين تخم رو تو زمين کاشتيم. بعد بهش آب داديم و بعد از مدتی بزرگ شد و حالا شده اين بته بزرگ که می بينی.
منم تخم تو رو توی شکم مامانت کاشتم و بعد تو آمدی

- با دست کاشتی يا با بيلچه ؟

بابا کمی رنگ به رنگ شد و گفت
- با يک جور بيلچه مخصوص

- پای من آب هم دادی ؟

-آره٬ آب هم دادم

- با آب پاش دادی يا با شلنگ ؟

بابا نگاه تندی به من کرد.
(چرا عصبانی شده بود !!!؟ ولي من بايد بدونم)
- با شلنگ پسرم

- بابا ٬ خودتون آب دادين يا مش رضا باغبون؟

بابا يک دفعه برگشت و يک چک زد تو گوشم و گفت
- برو گمشو پدر سوخته

هیچ نظری موجود نیست: